معرفی کتاب صوتی سربلند
کتاب صوتی سربلند زندگینامه شهید بزرگوار، محسن حججی است. کتاب صوتی سربلند را محمدعلی جعفری گردآوری کرده است و با صدای علیرضا توحیدی مهر و سیده لیلا موسوی منتشر شده است.
درباره کتاب سربلند
در این کتاب روایت زندگی زمینی یک جوان ۲۷ ساله آسمانی را میخوانید.
سربلند روایتی است از انتخابهای محسن در زندگی زمینیاش که او را به آنچه میخواست رساند. روایتی به زبان دوستان و نزدیکان و آنهایی که چندصباحی را با محسن بودهاند و در کنار محسن زیستهاند و با اشکها و لبخندهایش گریسته یا خندیدهاند. این اثر تاکنون به چاپ شانزدهم و تیراژ ۴۰۰۰۰ نسخه رسیده است.
این کتاب خاطراتی سراسر از صمیمیت و محبت است، از مردی که زندگیاش پر از عشق و پاکی بود و برای رسیدن به آرمانهایش زندگیاش را از دست داد، محسن حججی شهیدی است که تاریخ او و شجاعتش را فراموش نخواهد کرد و این کتاب میتواند ادای دینی به آرمانهای او باشد.
بخشی از کتاب سربلند
عید نوروز با زهرا آمد خانهمان. عدل برگشت و به مجسمهٔ زن گوشهٔ اتاق گیر داد: «دایی اگه ناراحت نمیشی، جای این مجسمه، عکس شهیدکاظمی بذار.» سری جنباندم که یعنی ببینیم چه میشود؛ ولی ته دلم گفتم: اینم با این سپاهیبازیاش زیادی رو مُخه!
انگار حرف دلم را از چشمانم خواند. نیشخندی زد و گفت: «ایشالا بهش میرسی!» مدتی به این فکر میکردم که چرا گفت عکس شهیدکاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه، چرا عکس مشهد و کربلا نه! آخر، یک روز ازش پرسیدم. گفت: «اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه، دیگه ازش خجالت میکشی هر کاری انجام بدی!»
حالا که ما نداریم چه کنیم؟
باشه طلبت. خودم برات میارم.
چند روز بعد، یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم. گذاشتم کنار اتاق، درست جلوی چشمم؛ ولی نه شرمی ایجاد شد، نه تغییری. رفتم خانهٔ خواهرم. روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم، تمامقد جلویم ایستاد. همین که نشست، پسرِ برادرم آمد داخل. باز تمامقد ایستاد و با آن بچهٔ نیموجبی دست داد. گفتم: «جلوی بچه نمیخواد بلند شی، بشین راحت باش.» گفت: «شما از ساداتید و احترامتون واجبه!» آقا ما را میگویی! انگار یکی با پتک زد توی سرم. با خاک یکسان شدم. با همین حرفش من را تکاند. حدود نیمساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید: «دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟» از زیرش دررفتم. پا شدم رفتم بیرون و سیگاری دود کردم.
از آن روز، دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم. سیمکارتم را عوض کردم. به نمازم بیشتر اهمیت دادم. بهکلی تیپم را بههم ریختم. با شلوار پارچهای و پیراهن ساده که میانداختم روی شلوار و شال سبزِ سیدی دور گردنم میچرخیدم.
خیلی خوشحال شد. با ذوق گفت: «دایی دکوراسیون عوض کردی!» گفتم: «باید از یه جایی شروع میکردم؛ فندکش رو تو زدی!» از آنجا رفتوآمدمان بیشتر شد. با هم رفتیم اصفهان. گفت: «بریم تختِفولاد؟» نمیدانستم آنجا چهخبر است. برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است. ما را برد سر قبر شهیدکاظمی. زنم با همان تیپ همیشگیاش آمد؛ ولی ظاهر من تغییر کرده بود. کمی از شهیدکاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام. از قضا، روز جمعه بود. گفت: «میخواید بریم نمازجمعه؟» من که اصلاً نمیدانستم نمازجمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند؛ ولی زنم که آرایش داشت و نمیخواست برای وضو آن را پاک کند، بهانه آورد نرویم. آقامحسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه.
در یک موقعیت، خیلی واضح بهش گفتم: «میدونم که میدونی فقط ظاهرم درست شده؛ میخوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.» اولین قدم انجام شد، نمازجماعت. کافر نبودم، ولی با روش خودم میخواندم؛ یک روز بخوان شش روز نخوان. یا اگر در جمعی همه میایستادند به نماز، بهاجبار همراهی میکردم.
با ماشین میرفتم دنبالش و میرفتیم مسجد. دیدم کارش طول میکشد. گفتم: «نماز جعفر طیار میخونی؟» گفت: «برای کسی نماز قضا میخونم.» ولی بعداً فهمیدم نماز امامزمان میخواند.
رفتنم به گلزار شهدا شروع شد. میخواستم آن حال محسن را پیدا کنم، آن شور و شعفی که از زیارت آنها بهدست میآورد. وقت و بیوقت میرفتم، حتی نصفهشب. مادرزنم نگران میشد: «میری قبرستون جنی میشی!» اگر تفریح هم میرفتم، پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب میکردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم. گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری میدیدم. مینشستم کنارش و کلی با هم حرف میزدیم.
این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد. تصمیم گرفتم بروم کربلا. دههٔ اول رفتم و برگشتم. راست و حسینی همهٔ خلافها را گذاشتم کنار. روزبهروز زندگیام شیرینتر شد. اختلافات زن و شوهریمان رنگ باخت و مهمتر از همه، حال درونیام روبهراه شد.
ای خدااااااااا حق شهدا رو بر ما حلال کن 😭😭
اگه جوونی حتما بخوووون
در رابطه با زندگی شهید حججی هست هم روان و دلنشینه هم جالب چقدر توجه به چیزایی که فکر میکنیم جزئیات هستن مهمه مثلا کوچکترین حق الناس یا دقت جدی به حلال و حرام بودن مال این شهید واقعا الگو هستن و وقتی گفته میشه تو کتاب که تو دانشگاه یا فامیل مسخرشون میکردن واقعا ادم مطمئن میشه که از خلوت بودن راه سعادت نباید ترسید و جا زد
به نظر من کتاب بسیارخوبی بود در مورد باورپذیری کتاب باید بگم به ذهنیت ونوع نگاه شما به بازجوها دارد هرکسی از ذن خود شد یارمن
درمورد این شخصیت [محسن حججی] هر چه میفهمم بیشتر نمیفهمم 🙂 کتاب زندگی شهید از زبان اطرافیانش آدم رو تا پایان مجذوب و متاثر میکنه